بررسی دیدگاههای مثبت به سریال «گناه فرشته»/ آن جذابِ لعنتی!
شاید «گناه فرشته» در عرصه بازنمای امر واقعی، محل مناقشه و بحث باشد، اما در بازنمایی «امر نمادین» بسیار کاردرست و قوی عمل می کند. به بیان دیگر، اگر کل داستان فیلم و کارکرد کاراکترها را از منظر تمثیل و امر نمادین بررسی کنیم، نه تنها «گناه فرشته» یک تجربهی موفق و ماندگار است، که حتی ضعفهای ظاهری آن هم دیگر «ضعف» به نظر نمی رسد، بلکه در خدمت این روایت تمثیلی و نمادین از «وضعیت» انسان در عصر مدرن است.
به گزارش 24 آنلاین، نظرات منتقدین نسبت به سریال گناه فرشته آخرین تولید فیلیمو متفاوت. پیش تر در صفحه هنرروز به بررسی نقاط ضعف این سریال پرداختیم، این بار از نگاه طرفداران به بررسی گناهفرشته خواهیم پرداخت.
شاید «گناه فرشته» در عرصه بازنمای امر واقعی، محل مناقشه و بحث باشد، اما در بازنمایی «امر نمادین» بسیار کاردرست و قوی عمل می کند. به بیان دیگر، اگر کل داستان فیلم و کارکرد کاراکترها را از منظر تمثیل و امر نمادین بررسی کنیم، نه تنها «گناه فرشته» یک تجربهی موفق و ماندگار است، که حتی ضعفهای ظاهری آن هم دیگر «ضعف» به نظر نمی رسد، بلکه در خدمت این روایت تمثیلی و نمادین از «وضعیت» انسان در عصر مدرن است.
«گناه فرشته» به نوعی دفاع از «انسانیت»، با همهی قوتها و ضعفها، فرازها و نشیبها، تلخیها و شیرینیهای آن، در برابر شعارها و ادعاهای دهانپرکن اما پوچ روزگار مدرن، همچون «حرفهای» بودن و «مستقل» بودن است. همان شعارها و ادعاهایی که «خودمحوری» و «فردیت افراطی» را تئوریزه می کنند و ارزشهای انسانی چون «ایثار»، «عاطفه» و دلبستگی متقابل را به عنوان نقایص و ضعفهای انسانی تصویرسازی می کنند.
مهتاب(لادن مستوقی) کمابیش نماینده همین نوع نگاه است و «حامد»(شهاب حسینی) هم دستکم تا این مقطع از عمرش، فکر می کند که اینها حرفهای درست و ارزشهای نوین و قابلاحترام است. اما ظاهرا می بایست این بحران، این گردباد، این طوفان، در زندگی حامد و مهتاب روی می داد که بفهمند چه اندازه این حرفها، حرف مفت است و لااقل وقتی پای زندگی زناشویی و رابطهی عمیق زن و مرد در میان است، پرچم ازخودگذشتگی و تعهدات متقابل بالاست. زن و مرد، هر اندازه، به قول مهتاب، «حرفهای» و «مستقل» باشند، باز تقاطعها و گرهگاههایی در زندگی هست که فقط با پای گذاشتن بر غرور، گذشتن از منافع شخصی و سرسپردن به «محبت» باید به سلامت از آن گذشت و اصلا ذات و فلسفه پیوند زن و مرد در همین است، وگرنه دیگر اسم آنان «زن و شوهر» نیست، بلکه باید همان لفظ خنثی، تجاری و حتی ترسناکِ «پارتنر» را بر آنان نهاد. «گناه فرشته» به خوبی و درستی بطلان آن دعاوی مدرن را نشان می دهد و بر تمایز میان مفهوم «زن و شوهر» و «پارتنرها» انگشت می گذارد.
مهتاب باید این حقیقت خردکننده را در نهایت در می یافت که جذابیت زنانه، به قول فجازی «سیس» رنجری نیست. مرد ایرانی از زن، «زنانگی» می خواهد، لطافت و ظرافت و در عین حال «مادرانگی» می خواهد. او زنی را می خواهد که هنگامی که در پس چهرهی زمخت و خویشتندار و مثلا «حرفهای» خود در حال فروریختن است، با یک جملهی عتابآلود اما مهرآمیز بر وسط سیبل احساسات او نشتر بزند و کار را تمام کند. و فرشته دقیقا چنین می کند، و با یک جمله، شیر عصیانگر و بَدرِکاب را که خیلی خیلی از خود سپاسگزار است، زخمی می کند: «حامد، تو اصلا حواست به خودت هست؟»
و حامد انگار عمری منتظر شنیدن چنین جملهای از شریک زندگیش، مهتاب بود، اما نشنید که نشنید، همان مهتابی که گمان می برد با تریپ پلنگِ میانسال چریک، در آستانهی پنجاه سالگی و ادا و اطوارهای تینایجرهای ۱۶، ۱۷ ساله، می تواند خود را روی فرم «جذابیت» نگه دارد. البته شاید همچون اویی برای «نوید» دونژوان صفت ولنگار و عیاش جذابیت داشته باشد، اما قطعا این مهتاب برای حامد دیگر نوری از جذابیت و همدلی نمی تابد.
فیلمساز با هوشمندی، با یک قرینهسازی نه چندان گلدرشت، از مرز باریک و پرخطر «شوگرددیسم»، گذر می کند تا جنس کشش عاطفی حامد به فرشته را از این انگ تبرئه کند. حامد اگر اهل شوگرددی بازی بود، یک جلوه و نماد حاضر و مهیا برایش وجود داشت: نازلی.
نازلی و فرشته تقریبا در یک سن و سال هستند، اما در دو جهان متفاوت زیست می کنند. فرشته با وجود سن کم، استخوان ترکاندهی واقعیت خشن زندگی است و جورکش زیست خود و پدرش عنایت است. او گرچه به سان همهی دختران دمبخت احساساتی است و روحی شاعرانه دارد، اما ابدا اهل شلنگتخته انداختن و «لوس»بازیهای رایج نیست و حتی به لحاظ روحی و عاطفی، یک نوع پختگی دارد که بسیار بیش از سن اوست. در نقطهی مقابل، نازلی دقیقا یک «مهتاب» جوانتر است. هر دو اهل جلوهگریهای فمینیستی، یکی موتورسوار و یکی فولکس قورباغهای سوار. هر دو برای اثبات کمتر نبودن از مردان، دنبال کارهای زمخت و مردانه هستند. یکی شبیه شوالیهی سیاهپوش لباس می پوشد و دیگری موی خود را بنفش می کند و...هر دو در نهایت حامد را از دست می دهند. چون حامد، بدون آن که خود بداند، دنبال محبتی سادهتر و معصومانهتر از این حرفهاست.
حامدی که در ابتدای سریال می بینیم، در ظاهر کلیشهی یک مرد «جذاب» و «موفق» دقیقا در میانسالی است که با موهای جوگندمی، کت و شلوارهای خوشدوخت ایتالیایی، سیگار و فندک برند، خودروی شاسی اسپرت انگلیسی، با یک شغل باکلاس و «دخترکش»، دغلباز و حرفهای و حرّاف و «بچه مایه» و از خاندان اتولخان رشتی(همان آقا عماد پدرخوانده!)...یک همسر وکیل، مستقل و خوشسیما و خوشپوش با یک دختر نازپرورده. یک مرد جذاب و موفق با یک خانوادهی «نمونه»...دقیقا از آن خانوادههایی که خوراک روی جلد مجلات ریز و درشت «موفقیت» و «خانواده ارغوانی» و فلان و بیسار هستند.
اما حامد خود نمی داند که حفرهها، بلکه سیاهچالههای عمیقی در روح و روان خود دارد که این «موفقیت» و سبک زندگی «جلوهگرانه» تنها رنگ و لعابی غلیظ روی آنهاست. او در بدو امر، به گمان خود، همچون شاهزادهای سوار بر اسب سفید به نجات دختری معمولی از طبقهی پایین جامعه می رود، تا هم کاربلدی خود را به رخ بکشد و هم اعتبار «برند» خود را بالا ببرد. حتی تا قسمت های نهم و دهم هم حامد «کلیشه»ای»، در مواجهات دو نفره با فرشته، ژست فرد «مسلط» و «کاربلد» را به خود می گیرد که سررشته امور را در دست دارد و «دخترک» فقیر هم صرفا سوژهای برای اشتهار و اعتبار حرفهای بیشتر اوست. اما اینجاست که آن حامد» «واقعی»، آن حامد «طفلکی» و «گناهی»، همان پسربچهی ریشسفیدکردهای که صرفا ادای آدمبزرگهای موفق را در می آورد، کار را خراب می کند. این حامد، با همان یک کلمهای که ظاهرا ناخواسته و بدون قصد و غرض به «دخترک فقیر» می گوید، دست خود را رو می کند: «عزیزم»
و فرشتهی بیست و دو سه ساله، که نصف سن حامد را دارد، اما به لحاظ حسی و عاطفی پختگیاش از زن پنجاه سالهی حامد بیشتر است، علامت را دریافت می کند و با دادن سیگنال تکمیلی، کار حامد را تمام می کند: «تا حالا غیر از پدرم کسی بهم نگفته بود عزیزم.»
باز با همین یک جمله، او به مرد میانسال رو به روی خود، که تا دیروز با نخوت و تفرعن یک وکیل حرفهای خرپول و اشرافزاده، مقابلش می نشست و به او تحکم می کرد، یادآور می شود که «مقاومت فایده ندارد آقای تهرانی، دلت از دست بشد!»
همه چیز شوخیشوخی، جدی می شود و نبرد دونکیشوتوار حامد تهرانی برای به رخ کشیدن و جلوهفروشی حرفهای از طریق ظاهر شدن در نقش منجی یک دخترک فقیر پای چوبهدار، تبدیل به دست و پا زدن مذبوحانهی او در گردابهی «عشق» می شود. حامد تهرانی ظاهری باید وارد این چالش بزرگ می شد، تا خودش بفهمد که حامد تهرانی باطنش چه اندازه تشنهی محبت و مشتاق نوازش است. حامد تهرانی باید وارد این کل کل حرفهای با مهتاب می شد تا دریابد که زندگی ظاهرا «موفق» و «پرزرق و برقش» چه اندازه «خالی» است. او در واقع، اسیر جذابیت مقاومتناپذیر «معصومیت» فرشته می شود و دل به «زنانگی» بیآلایش و بدون قِر و فِر او می بندد. هر چقدر هم که باشند منتقدان و مخاطبانی که جنس این دلبستگی را به اصطلاح اگزجره و هندیوار ببینند، اما این عشق و این دلبستگی از قضاء به شدت سینمایی و دراماتیک است و اصولا سینما مدیوم به نمایش کشیدن رخدادهای ظاهرا «نامحتمل» و رمانسهای «نامتجانس» است.
الغرض، حکایت حامد تهرانی، همان قصهای است که از هر زبان و به هر بیان که بشنوی، "باز نامکرر است." او گمگشته است و جانش، ناخواسته و نادانسته، پرتو آفتابی را می طلبد که زمهریر درونیاش را گرما ببخشد. عاقبت، «عشق» است که ناجی است. و عارف جاودانه و عشقباز ازلی شیرازی، حضرت حافظ، در چند بیت، جان کلام را چون شکر بر جان و دل می نشاند:
ای آفتابِ خوبان، میجوشد اندرونم
یک ساعتم بِگُنجان در سایهی عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست؟
کِش صد هزار منزل بیش است در بِدایت
هر چند بردی آبم، روی از دَرَت نَتابم
جور از حبیب خوشتر کز مُدَّعی رعایت
عشقت رِسَد به فریاد، ار خود به سانِ حافظ
قرآن ز بَر بخوانی در چاردَه روایت